اسلایدر

داستان شماره 2233

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2233
[ پنج شنبه 13 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2232

داستان شماره 2232

 

مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت


بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند به يكي از پيامبران بني اسراييل وحي كرد كه مردي از امت او سه دعايش نزد من مستجاب است. پيامبر آن مرد را از اين مطلب آگاه ساخت. مرد نيز پيش همسر خود رفت جريان را به وي نقل كرد زن اصرار كرد كه يكي از دعاها را درباره ايشان انجام دهد. مرد هم پذيرفت.
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زيباترين زنان باشم.
مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت. چندان نگذشت شديدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عياش قرار گرفت.
به شوهر پير و فقير خود اعتنا نمي كرد و روش ناسازگاري و بدرفتاري را به همسرش در پيش گرفت.
مرد مدتي با او مدارا نمود هنگامي كه ديد روز به روز اخلاق او بدتر مي شود ديگر رفتارش قابل تحمل نيست، دعا كرد خداوند او را به صورت سگي درآورد و دعا مستجاب شد... پس از اين ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گريه و ناله كردند و اظهار مي داشتند مردم مرا سرزنش مي كنند كه مادرمان به صورتي سگي در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اوليه بازگردد و مرد نيز دعا كرد. زن به حال اول بازگشت. و بدين گونه سه دعاي مستجاب آن مرد هدر رفت

داستانهاي بحارالانوار      نوشته محمود ناصري

[ پنج شنبه 12 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2231

داستان شماره 2231

هند جگرخوار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پیش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گیتی و مخصوصا شبه جزیره عربستان در آتش فساد اخلاق می سوخت . مردم این منطقه که به کلی از آداب دینی و تعالیم انبیاء دور بودند ، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائی پروا نداشتند . به همین جهت نیز ما آن عصر را جاهلیت می نامیم .
یکی از چیزهائی که در عهد جاهلیت رسمیت پیدا کرده بود ، وجود زنان منحرف و بدنام بود که بیشتر در شهرهای طائف و مکه یعنی مرکز عربستان سکونت داشتند ، این زنها در عروسیها ، جشنها ، شب نشینیها و بزمهای خصوصی به رامشگری و خنیاگری و نوازندگی و رقصهای محلی پرداخته ، بساط عیش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق می بخشیدند ، و بدین گونه با کمال آزادی ، روزگار می گذرانیدند ، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستی برخوردار بودند .
یکی از این زنان بی بند و بار که کوس رسوائیش در همه جا طنین افکنده بود(4) هند دختر عتبة بن ربیعه بود که پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار می آمد . این زن اشرافی خوشگذران و هوس باز پیش از آن که به همسری ابوسفیان درآید ، با بسیاری از رجال سرشناس و جوانان زیبا دارای روابط نامشروع بود . هند اشتیاق زیادی داشت که نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانید .
این زن شهرت طلب ، بسیار خودخواه ، کینه توز ، شرور و زباندار در تاءمین مقاصد خود از هیچ چیز باک نداشت !
ابوسفیان از اشراف بنی امیه و سرمایه داران مکه و مردی فخردوست و جاه طلب بود . وی با این زن بدنام ازدواج کرد ولی هند در کارهای خود آزاد بود . این زن هنگامی که شنید پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده ای هم دعوت او را پذیرفته اند و متوجه شد که با پیشرفت کار حضرت ، شکوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلی الله علیه و آله وسلم قرار می گیرد ، و خود او هم که شهره شهر بود دیگر آن آزادی و بی بند و باری سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعالیت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نکوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پیغمبر بزرگوار اسلام خودداری نمی کرد .
در مدت سیزده سالی که پیغمبر اسلام در مکه دعوت خود را اعلام فرمود ، این زن و مرد به اتفاق سایر رؤ سای قریش جلسه ها تشکیل دادند و شعرها در هجو پیغمبر گفتند ، و در مجالس بزم خود خواندند و خندیدند و رقصیدند ، و کاری نبود که نکردند . تا سرانجام به فرمان خداوند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ناگزیر شد ، شهر مکه را که برای او به صورت کانون خطر درآمده بود ترک گفت و روی به مدینه آورد .
موقعی که سران قریش شنیدند مردم با وفا و مهمان نواز مدینه مقدم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را گرامی داشته اند ، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به یاری او برخاسته اند ، و تازه مسلمانهای مکه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پیغمبر می پیوندند؛ لشکری بالغ بر هزار مرد جنگی و ساز و برگ کافی که همه گردنکشان و سران مکه در آن شرکت داشتند ، بسیج کرده به جنگ پیغمبر شتافتند .
در این جنگ با این که تعداد سپاه اسلام از سیصد و سیزده نفر تجاوز نمی کرد . مع الوصف سپاه کفر سخت شکست خورد . بیش از هفتاد نفر از ناموران آنها در این جنگ به دست مسلمانان کشته شدند ، هفتاد نفر هم اسیر گردیدند ، و بقیه فرار کردند .
از جمله مقتولین این جنگ که نخستین جنگ رسمی اسلام و کفر بود ، و معروف به جنگ بدر است ، به تربیت عتبه پدر ، شیبه عمو ، ولید برادر ، و حنظله پسر هند زن ابوسفیان بود که هر چهار تن از دلاوران مشهور کفار به شمار می آمدند ، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامی اسلام علی علیه السلام به هلاکت رسیدند .
هند بعد از این واقعه که برای او بسیار گران تمام شد ، دست به حیله تازه ای زد ، به این معنی که مرثیه ای در سوک کشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قریش را جمع کرد و با آهنگ اندوهگین و هیجان انگیزی ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائی می نمود ، و از دست پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام و حمزه عموی پیغمبر سران اسلام ، ناله ها می کرد ، و بدین گونه احساسات مرد و زن مشرکین را به منظور تجدید قوای متلاشی شده آنها تحریک می کرد .
او نمی گذاشت زنها اشک بریزند و خود هم ابدا نمی گریست و می گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگیریم نباید گریه کنیم ! این تحریکات و اقداماتی که به دنبال آن صورت می گرفت موجب شد که سال بعد لشکر کفار با نفراتی چند برابر سال قبل ؛ در دامنه کوه احد واقع در حومه مدینه با سپاه اسلام مصاف دهند و پیکار کنند .
هند زنها را تشویق می کرد که در این جنگ شرکت جویند و منظره جنگ و شکست مسلمانها را که به نظر آنها حتمی بود؛ از نزدیک ببینند !
بعضی از زنان قریش دعوت هند را که ادعای رهبری داشت رد کردند ، ولی او با نطقهای آتشین و پشت هم اندازیهای خود احساسات آنها را تحریک نمود و حاضر کرد که با وی در جنگ شرکت کنند .
هنگامی که آتش جنگ از هر سو شعله کشید؛ زنها که به دستور هند زره پوشیده بودند در پشت سر لشکر قرار گرفتند .
سپس خود هند در وسط لشکر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگیز و حماسه های جنگی همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را برای نبرد با سپاه اسلام تشجیع می نمود ، به طوری که هر وقت یکی از مردان مشرکین فرار می کرد ، میل و سرمه دان به او می داد و می گفت : ای زن ! چشمت را سرمه بکش ، تو مرد نیستی و باید خود را آرایش کنی !
در این جنگ ، نخست بت پرستان شکست خوردند و عقب نشستند ، ولی در حمله بعد بر اثر غفلت و سستی بعضی از سربازان نومسلمان ، دشمنان از کمینگاه بیرون آمدند و یکباره بر مسلمین تاختند .
هند آن زن زیبا و طناز و کارکشته در دلبری و رامشگری از فرصت استفاده کرد و شخصی به نام وحشی ، غلام جبیر بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد که اگر پیغمبر اسلام یا علی بن ابیطالب یا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزدیک سازد و از مال دنیا بی نیاز گرداند .
این وعده چنان در وحشی که در پرتاب نیزه مهارت داشت اثر کرد که همانوقت در کمین حمزه نشست و از پشت سر نیزه ای به کتف وی زد و او را شهید نمود . موقعی که خبر شهادت حمزه به هند رسید به قدری خوشحال شد که همانجا گردن بند و دست بندهای زرین خود را بیرون آورد و به وحشی بخشید و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمی کنم بلکه استخوانهایم در قبر نیز به یاد تو خواهد بود !
سپس با وحشی به بالین کشته حمزه آمد و شکم آن سردار رشید اسلام را شکافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جوید ! ! آنگاه قسمتهائی از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند کرد و مانند گردن بند به گردن آویخت ! سایر زنان قریش هم از او پیروی نمودند و با بقیه شهدای اسلام چنین کردند !
بعد از این جنگ ، نیز هند و شوهرش ابوسفیان همچنان در شرک و بت پرستی بسر بردند و پیوسته مشغول نقشه کشی بر ضد پیغمبر عالیقدر اسلام و افکار نورانی او بودند ، ولی نقشه ها یکی پس از دیگری نقش بر آب می شد و کار مهمی از پیش نمی رفت . . .
در سال هشتم هجری پیغمبر با سپاه انبوهی از مدینه حرکت کرد و به قصد فتح مکه به حوالی آن شهر مقدس رسید . پیش از همه کس ابوسفیان از مشاهده سپاه انبوه و نیرومند اسلام به کلی خود را باخت و از سرنوشت خویش بیمناک شد .
ناچار عباس عموی پیغمبر را واسطه کرد که او را نزد پیغمبر(ص ) ببرد و از وی شفاعت نماید . عباس هم او را پیش پیغمبر برد و بعد از گفتگوی زیاد پیغمبر با شروطی او را مورد عفو قرار داد .
ابوسفیان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فریاد گفت : ای اهل مکه ! اینک محمد با سپاهی انبوه و مجهز که غرق در آهن و فولاد هستند فرا می رسد ، بدانید که هر کس سلاح بر زمین نگذارد یا به خانه خود ، یا طبق تاءمین محمد به خانه من پناهنده نشود ، جانش در معرض خطر است .
در این موقع که جمعیت دور او را گرفته بودند و جریان را از وی می پرسیدند ، هند خود را به ابوسفیان رسانید و ریش او را گرفت و چند سیلی محکم و پیاپی به گوش او نواخت و گفت : ای مردم ! این مرد نگون بخت احمق را بکشید تا از این سخنان نگوید ! ولی دیگر دیر شده بود ، زیرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مکه را در مقابل عمل انجام یافته قرار دادند . مردم مکه در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم گردیدند و از پیغمبر تقاضای عفو کردند .
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها که سخت مرعوب شده و دست و پای خود را گم کرده بودند متاءثر شد ، و روی همان شفقت و راءفت ذاتی ، سوابق سوء آنها را نادیده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد ، و فرمود: شما همه آزاد هستید ! اسلحه خود را زمین بگذارید و به هر جا که می خواهید بروید ! که در امان می باشید .
سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با همراهی داماد و پسر عموی رشید خود علی علیه السلام بتهائی را که مشرکین در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شکست ، و فرو ریخت . آنگاه در محلی نشست تا از مردم مکه برای پذیرش دین حنیف اسلام بیعت بگیرد . مردان دسته دسته آمدند و به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست دادند و ایمان آوردند ، و انصراف خود را از اعمال جاهلیت اعلام داشتند . به دستور پیغمبر ظرف آبی گذاشتند ، تا هر زنی که می خواهد ایمان بیاورد ، دست خود را در آن فرو برد و بدین گونه با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیعت کند !
هند زن ابوسفیان هم که روزی در شهر مکه نخود هر آشی بود ، با همه دشمنی که با پیغمبر اسلام داشت ، در این هنگام که جز تسلیم و اظهار مسلمانی چاره ای نبود؛ ولی بعد از کشتن حمزه ، از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس خود را مخفی ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانی که می خواستند ایمان بیاورند قرار گرفت ، تا او نیز ایمان بیاورد !
هنگامی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ایمان شما قبول است به شرط این که دزدی نکنید . هند که می خواست در هر جا نطق کند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در این موقع هم نتوانست آرام بگیرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت : یا رسول الله ! شوهر من ابوسفیان مرد بخیلی است ، من هم پنهانی از مال او بر می دارم ، آیا حلال است ؟ ابوسفیان در آنجا حاضر بود ، وقتی سخن هند را شنید گفت : آنچه تاکنون برداشته ای حلال ولی از این به بعد حرام است !
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از گفتگوی آنها خندید و هند را شناخت سپس پرسید: تو هند دختر عتبه هستی ؟ گفت ، آری ، یا رسول الله ! گذشته ها را فراموش کن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشاید ! پیغمبر مهربان به خاطر پیشرفت دین خداوند و هدایت خلق سوابق او را نادیده گرفت و از تقصیرهای او درگذشت .
آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط دیگر اینکه فرزندان خود را نکشید . هند گفت : ما فرزندان خود را در کوچکی پرورش دادیم و شما در بزرگی آنها را در جنگ بدر کشتید !
باز پیغمبر فرمود: شرط دیگر اینست که از این پس مرتکب عمل زنا نشوید . هند که تمام حضار به خوبی او را می شناختند درین هنگام با کمال پرروئی گفت : یا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن به عمل زنا هم می دهد ، ؟
از این گفتگو ، حضار که از سوابق او کاملا اطلاع داشتند خندیدند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم هم رو به عمر کرد و خندید ! ! و بدین گونه مراسم ایمان آوردن مردم مکه پایان یافت . ابوسفیان و همسرش از روی ناچاری با همه بی میلی اسلام آوردند ، ولی فعالیتهای آنها که دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امکان ، روز و شب بر ضد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و برای محو و نابودی اسلام نقشه می کشیدند ، به همین جا خاتمه نیافت و همچنان ادامه داشت . . .
دشمنیهای دیرین این زن و مرد با پیغمبر خدا ، دسیسه بازیهای فرزند مفسدش معاویه با امیر مؤمنان علی علیه السلام ، و جنایتهای نوه جنایتکار و فرومایه اش یزید پلید ، با اولاد پیغمبر و حضرت امام حسین علیه السلام آنچنان آثار شومی برای عالم اسلام به بار آورد که مسیر مسلمانان را برای نیل به هدفهای تعالیم عالی اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف انگیزی سوق داد که نه تنها جهان اسلام را از جهش بیشتر به سوی معنویت و حقیقت باز داشتند ، بلکه روی تاریخ عالم انسانی را سیاه کردند(1)

به گفته حکیم سنائی در جواب غزالی که لعن یزید را جایز نمی دانست :
داستان پسر هند مگر نشنیدی
که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید ؟
پدر او در دندان پیمبر شکست
مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق ، حق داماد پیمبر بگرفت
پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین کسی نکنی لعنت و شرمت بادا
لعن الله یزید و علی آل یزید


1-- کامل ابن اثیر جلد 2 - ص 103 - 165 - الاصابه ابن حجر عسقلانی جلد 4 - ص 409، سیره ابن هشام و سیره حلبیه و تقریبا همه مآخذ نخستین تاریخ اسلام و سیره رسول اکرم صلی الله علیه و آله

[ پنج شنبه 11 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2230

داستان شماره 2230

داستان زهیر بن القین


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در بین اصحاب امام حسین(ع) مردی است به نام زهیر بن القین. او اول از پیروان و هواداران عثمان بود؛ یعنی از کسانی بود که اعتقاد داشت عثمان مظلوم کشته شده است و العیاذ بالله علی(ع) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با علی(ع) میانه خوبی نداشت.
هنگامی که حسین(ع) از مکه به جانب عراق در حرکت بودند، زهیر هم با آن حضرت هم مسیر شده بود. اما در همه این مدت تردید داشت که آیا با امام حسین(ع) روبرو بشود یا نه؟ چون در عین حال مردی بود که در عمق دلش مؤمن بود، می‏دانست که حسین بن علی فرزند پیامبر نیز هست و حق بزرگی بر این امت دارد. به همین جهت می‏ترسید که با آن حضرت روبرو شود؛ زیرا که ممکن بود امام(ع) از وی تقاضایی کند و او در انجام آن کوتاهی نماید و این البته کار بد و ناپسندی است.
از قضا در یکی از منازل بین راه بر سر یک چاه آب اجباراً با امام فرود آمد. امام(ع) شخصی را دنبال زهیر فرستاد و پیام داد که زهیر را بگویید نزد ما بیاید، وقتی که فرستاده حسین(ع) به جایگاه زهیر رسید، زهیر و اعوان و قبیله‏اش در خیمه‏اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسین(ع) رو به زهیر کرد و گفت: یا زهیر اجب الحسین، یعنی ای زهیر! بپذیر دعوت حسین را تا زهیر این کلمه را شنید رنگ از رخسارش پرید و گفت: آنچه نمی‏خواستم، شد.
نوشته‏اند: همانطور که غذا می‏خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافیان و اعوانش نیز همین حالت را پیدا کردند. نه می‏توانست بگوید می‏آیم، نه می‏توانست بگوید نمی‏آیم. اما او زن صالح. مؤمنه‏ای داشت، متوجه قضیه شد، دید که زهیر در جواب نماینده امام حسین(ع) سکوت کرده، لذا جلو آمد و با یک ملامت عجیبی فریاد زد: زهیر! خجالت نمی‏کشی؟ پسر پیامبر فرزند زهرا تو را خواسته است، باید افتخار کنی که بروی، تازه تردید داری؟ بلند شو زهیر بلند شد و به جانب خیمه‏گاه حسین(ع) حرکت کرد اما با کراهت قدم بر می‏داشت، من نمی‏دانم یعنی تاریخ هم ننوشته است و شاید هیچکس نداند که در آن مدتی که اباعبدالله با زهیر ملاقات کرد، میان آن دو چه گذشت؟ چه گفت و چه شنید.
اما آنچه مسلم است این است که چهره زهیر بعد از بازگشتن غیر چهره او در وقت رفتن بود. وقتی می‏رفت چهره‏ای گرفته و درهم داشت ولی وقتی می‏آمد چهره‏اش خوشحال و خندان بود. چه انقلابی، حسین در وجود او ایجاد کرد؟ چه چیز را به یادش آورد که برخلاف انتظار اطرافیانش دیدند، زهیر دارد وصیت می‏کند اموال و ثروتم را چنین کنید، بچه‏هایم را چنان، زنم را به خانه پدرش برسانید و... خودش را مجهز کرد و گفت: من رفتم. همه فهمیدند که دیگر کار زهیر تمام است. می‏گویند:
وقتی که می‏خواست برود و به حسین(ع) بپیوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت:
زهیر! تو رفتی، اما به یک مقام رفیع نائل شدی؛ زیرا حسین(ع) از او شفاعت خواهد کرد. من امروز دامن تو را می‏گیرم که در قیامت جد حسین، مادر حسین هم نیز از من شفاعت نمایند.
زهیر به همراه حسین(ع) رفت و از اصحاب صف مقدم کربلا شد. زن زهیر خیلی نگران بود که بالاخره قضیه به کجا می‏انجامد؟ تا این که به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم به مانند آنها به فیض شهادت نائل آمده است. پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند ولی زهیر کفن ندارد،
پس کفنی را به یک غلامی داد تا بدن زهیر را کفن نماید.
وقتی که آن غلام به قتلگاه رسید، یک وضعی را دید که شرم و حیا کرد، بدن زهیر را کفن کند؛ زیرا که می‏دید بدن حسین که آقا و مولای او به شمار می‏آید همچنان بی‏کفن بر روی خاک گرم کربلا مانده است

گفتارهای معنوی، ص 160

[ پنج شنبه 10 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2229
[ پنج شنبه 9 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2228

داستان شماره 2228

مادر شيطانها (صدقه)



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

سيد نعمت الله جزايري در كتابش نقل مي كند : كه در يك سال قحطي شد ، در همان وقت واعظي در مسجد بالاي منبر مي گفت : كسي كه بخواهد صدقه بدهد ، هفتاد شيطان ، به دستش مي چسبند و نمي گذارند كه صدقه بدهد .
مو مني اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد ، من اكنون مقداري گندم در خانه دارم ، مي روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مي كنم .
با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتي همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او ، كه در اين سال قحطي رعايت زن و بچه خود را نمي كني ؟ شايد قحطي طولاني شد ، آن وقت ما از گرسنگي بميريم و . . . خلاصه بقدري او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مو من دست خالي به مسجد برگشت .
از او پرسيدند چه شد ؟ ديدي هفتاد شيطان به دستت چسبيدند و نگذاشتند .

مرد مو من گفت : من شيطانها را نديدم ولي مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم(1)



پيامبر فرمود يا علي آيا مي داني كه صدقه از ميان دستهاي مو من خارج نمي شود مگر اينكه هفتاد شيطان به طريق مختلف او را وسوسه مي كنند، تا صدقه ندهد.  

  وسايل الشيعه 6/257

1- ابليس نامه ص 60- انوار نعمانيه

[ پنج شنبه 8 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2227
[ پنج شنبه 7 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2226
[ پنج شنبه 6 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2225

داستان شماره 2225

وفاى سگ عجيب است



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مى‏بستم و سگ نزد در مى‏خوابيد و من به كلاس درس مى‏رفتم و بر مى‏گشتم و سگ هم با من داخل خانه مى‏شد. يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه‏اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم‏

داستانها شگفت دستغيب ص

[ پنج شنبه 5 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2223

داستان شماره 2223

حیا در کجاست؟


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

گویند: حضرت آدم (ع) نشسته بود، شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش و سه نفر دیگر طرف چپ وی نشستند. از اینها سه نفر سفید و سه نفر سیاه بودند.
آدم به یکی از سفیدها که سمت راست او نشسته بود، گفت: تو کیستی؟ گفت: عقلم. فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: مغز.
از دومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: مهر هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل.
از سومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: حیا هستم. آدم (ع) سؤال کرد: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم.
سپس آدم (ع) به جانب چپ نگاه کرد و از یکی از سیاهان سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: من تکبر هستم. پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در مغز. آدم (ع) پرسید: با عقل در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، عقل می رود.
از دومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: حسد هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل. پرسید: با مهر در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، مهر می رود.
از سومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: طمع هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم. پرسید: با حیا در یک جا هستید؟ گفت: من که داخل شوم، حیا خارج می شود.

به نقل از: چرا حجاب؟ نوشته ابراهیم خرمی مشگانی

[ پنج شنبه 3 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2222
[ پنج شنبه 2 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2221

داستان شماره 2221

داستان جوبير


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حالا يك داستان و يك سرگذشتى را براى خواننده عزيز ذكر مى‏كنم ببيند انسان وقتى كه اهل ايمان باشد بكجا مى‏رسد.

يك جوان مومن و پرهيزگار به نام جوبير جوانى است اهل يمانه فقير و چهره سياه و كوتاه قد لكن با هوش است.

آوازه اسلام و ظهور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله را شنيده بود و لذا يكسره آمد به مدينه از نزديك جريان را ببيند طولى نكشيد اسلام آورد اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى لذا موقتا به دستور حضرت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسجد به سر مى‏برد و عده‏اى ديگر هم مثل ايشان بودند تا اينكه به حضرت وحى شد مسجد جاى سكونت نيست اينها را بايد در خارج از مسجد منزل كنند حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله جاى ديگرى درست كرد آنها را منتقل كرد به آنجا كه صفه مى‏گويند آنها را اصحاب صفه مى‏گفتند كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله به آنها رسيدگى مى‏كرد.

روزى نظر حضرت به جوبير افتاد گفتگو زندگى و سر سامان جويبر افتاد در جواب عرض كرد: يا رسول خدا به من مگر دختر مى‏دهند كه با اين قيافه و چهره سياهى من و تنگدستى فرمود: خداوند به وسيله ارزش افراد را عوض كرد بسيار افراد محترم بودند در دوره جاهليت اسلام آنها را پايين آورد و بسيار افراد در جاهليت خوار بودند اسلام قدر آنها را بالا برد خداوند تعالى به وسيله اسلام افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد اكنون همه در يك درجه‏اند مگر كسى كه تقوى او بيشتر است حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به فكر افتاد زندگى براى جوبير تشكيل بدهد.

لذا روزى حضرت امر ازدواج را به او پيشنهاد كرد و دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصارى برود و دخترش را كه ذلفا نام دارد براى خود خواستگارى كند زياد ابن لبيد از ثروتمندان و محترمين مدينه بود وقتى كه جوبير وارد خانه زياد بن لبيد شد گروهى از بستگان قبيله‏اش در آنجا جمع بودند جوبير جلوس كرد و گفت: من از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله پيامى براى تو دارم حالا محرمانه بگويم يا علنى.

زياد گفت: پيام حضرت افتخار است براى من علنى بگو.

گفت: من را فرستاده دخترت ذلفا را براى من خواستگارى كنم.

زياد گفت: رسول خدا به تو اين موضوع را فرمود.

گفت: عجب است رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خودمان بدهيم تو برو و من خود حضور حضرت خواهم رسيد.

دختر (زياد) بنام ذلفا بسيار زيبا بود در زيبايى معروف بود سخنان جوبير را شنيد آمد پيش پدرش تا ماجرا را آگاه باشد گفت: پدر اين مرد چه مى‏گفت؟

پدرش گفت: به خواستگارى تو آمده بود از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله.

ذلفا گفت: نكند واقعا حضرت فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد باشد.

زياد گفت چه كنم حالا به نظر شما؟

گفت: به نظر من قبل از آنكه به حضور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله برسد برو او را به خانه برگردان بعد برو پيش حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله ببينيد قضيه چه بوده، زياد رفت جوبير را به خانه برگردانيد بعد رفت آن حضرت را ديد جريان را گفت: كه جوبير پيامى آورده از طرف شما لكن رسم ما در اين است كه دختران خود را فقط بهم شأنهاى خودمان مى‏دهيم.

حضرت فرمود: به او كه جوبير مومن است و آن خيال كه تو مى‏كنى از ميان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است زياد آمد خانه به سراغ دخترش جريان را نقل كرد، دخترش گفت: به نظر من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن من هم به اين امر راضى هستم.

زياد ابن لبيد ذلفا را به عقد جوبير در آورد و مهر او را از مال خودش تعيين كرد و جهاز خوبى براى عروسى تهيه كرد.

زياد گفت: آيا خانه تهيه كرده‏ ايد؟ جويبر گفت: چيزى كه من فكر نمى‏كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم، رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله ناگهان آمد چنان گفت: زياد تمام لوازم عروسى و خانه را فراهم كرد بدون اينكه جوبير با خبر شود وقتى كه چشمش افتاد به آن خانه و لوازمش گذشته به يادش آمد كه اول در چه حال بوده حالا چه وضعى دارد كه اول نه مالى نه حسب و نسبى داشت خداوند! وسيله اسلام اين همه نعمت داده است من چقدر بايد خدا را شكر كنم به گوشه‏اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت.

يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد آن روز را به شكرانه نعمت نيت روزه كرد وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتن او را بكر يافتند معلوم شد كه جبير نزديك او نيامده قضيه را از پدر پنهان داشتند دو شبانه روز ديگر به اين نحو گذشت سر و صدا به خانواده عروس پيدا شد كه شايد جبير توانايى جنسى ندارد و احتياج به زن ندارد ناچار به زياد ابن لبيد اطلاع دادند كه جريان از اين قرار است زياد هم به رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خبر داد.

حضرت جوبير را خواست و به او گفت: مگر ميل به زن ندارى گفت: بلكه شديدتر است، فرمود: پس چرا تا حال پيش عروس نرفته‏اى، گفت: وقتى كه توى اطاق رفتم اين همه نعمت را در خودم ديدم حالت شكر در من پيدا شد لازم دانستم قبل از هر چيزى خدا را شكر و عبادت كنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت جريان را حضرت به آنها خبر داد.

بعد جهاد پيشامد كرد جوبير زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد بعد از شهادت جوبير زنى به اندازه ذلفا خواستگارى نداشت براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند(1)

پس معلوم و روشن شد از سرگذشت از اين جوان با ايمان و متقى كه عملش را هم در زندگى ديد و هم بعد از مردن كه شهادت بر او نصيب شد و وارد بهشت مى‏شود پس ثمره تقوى را خواننده عزيز فهميديم.

1- بحار الانوار ج 22 ص

[ پنج شنبه 1 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2206

داستان شماره 2206

آزادمردِ بی نیاز (قرآن و رزق)


بسم الله الرحمن الرحیم

شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب)
هر كس تقوای الهی را پیشه كند، خدا راه بیرون رفتن از سختی ها را برای او می گشاید

به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره 26

[ چهار شنبه 16 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2205

داستان شماره 2205

ازدواج موسی (ع)


بسم الله الرحمن الرحیم

خورشید، هنوز زردی خود را داشت که جوان، خسته و کوفته با لباس های خاک آلود، کنار چاه آب رسید. دلو بزرگ و سنگین را داخل چاه انداخت. صدای «شالاپ» خوردن دلو به آب، امید او را بیش تر کرد. با زحمت بسیار دلو را بالا کشید.
آب خورده و نخورده، متوجه صدایی شد. پارس سگ ها و زنگولە گوسفندها، موسیقی موزونی در فضا پخش کرده بود.
چوپانان از فرط خستگی، به جوان سلام نکردند. دلو را به چاه انداخته و سه نفری آن را بالا کشیدند. باز هم نگاهی به جوان نکردند.
جوان، رنج خستگی هشت روز پیاده روی را احساس می کرد. هشت روز دوندگی برای این که جانش را از خطر نابودی نگه دارد.
موسی در درگیری، قصد کشتن کسی را نداشت. فقط در دفاع از حق و نجات مظلوم، مشتی بر سینه ظالم زد. زدن همان و جان دادن ظالم همان.
نفسش بند آمد. جوان، دیگر ماندن را صلاح ندانست. می دانست اگر او را بیابند، بی درنگ او را خواهند کشت. از شهر خارج شد. اینک پس از نظاره هشت طلوع خورشید، به این شهر رسیده که جوانانش آن قدر مرام ندارند که به غریبه سلام کنند.
جوانمردی را یک کاسه سر کشیده اند که زودتر از دختران چوپان، سراغ آب می آیند. انگار نه انگار که این دختران چوپان، از صبح در این گرمای طاقت فرسا، با گوسفندان همدم شده اند، تا لقمه نانی به دست آورند.
دختران با زحمت بسیار، جلوی گوسفندان را گرفته بودند. جوان بی رمق به سمت دختران آمد. با صلابت گفت: کار شما چیست؟ چرا پیش نمی روید و گوسفندان را سیراب نمی کنید؟
دختران بدون خیره شدن به جوان، گفتند:
«ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم، تا چوپانان همگی از کنار چاه بروند»
فکری در ذهن جوان در تلاطم است؛ «مگر پدر یا بزرگ تری ندارند که مجبورند این زحمت را تحمل کنند؟»
دنبال جواب می گشت که دختران گفتند: «پدر ما، مرد پیری است که شکسته و رنجور شده» این حرف ها، جوان را سخت ناراحت و آزرده ساخت. نگاهی تند به مردان کنار چاه انداخت و با اقتدار، گوسفندان را به سمت چاه راند.
غیرت، بازوانش را توانمند ساخته و بی رمقی را از یادش برده بود. دلو آب را به تنهایی بالا کشید و با شتاب بسیار، گوسفندان دختران را که هنوز عقب ایستاده بودند، سیراب کرد.
دختران نمی دانستند با چه زبانی تشکر کنند. گوسفندان را گرفته و روانه خانه شان شدند.
جوان باز، بی رمقی را احساس کرد. زیر سایه آمد و به نجوا لب گشود: خدایا هر خیر و نیکی بر من فرستی، به آن نیازمندم.
دختران نزدیک خانه آمدند، پدر هنوز به انتظار، گام زدن آغاز نکرده بود که صدای گله، او را به آمدن دختران عزیزش، خبر می دهد.
دختران خوشحال به سراغ پدر پیرشان می شتابند.
«دخترانم، عزیزانم، امروز زودتر به خانه آمدید؟»
دختران لب به سخن می گشایند:
جوان صالح و مهربانی، لطف کرد و گوسفندان را از ما گرفت و سیراب کرد.
پدر با خود اندیشید:خدایا! این جوان با مروت کیست که پا در سرزمین مدائن نهاده است؟ آن گاه به دختر بزرگش گفت: دخترم به سراغش برو و بگو پدرم تو را می خواند، تا مزد کارت را بدهد.
دختر نزدیک چاه آمد. جوان هم چنان زیر سایه درخت نشسته بود، دختر نزدیک آمد و گفت: «پدرمان می خواهد مزد شما را بدهد».
جوان با خود گفت:
«عجب مردی، چه حق شناس! حاضر نیست زحمت انسانی، حتی به اندازە کشیدن چند دلو آب بدون پاداش بماند»
به خانه رسیدند. شعیب که پدر دختران است، با خوشحالی به استقبال می آید. «خوش آمدی جوان». سفرە غذا از قبل گسترده شده بود. جوان که چشمش به سفره غذا افتاد، دعایی که زیر درخت زمزمه کرده بود یادش آمد: «خدایا محتاج خیر توأم».
پیرمرد، از حال و احوال جوان پرسید که از کجایی و در این جا چه می کنی؟ جوان که جانی دوباره گرفته بود، شروع به درد دل کرد.
شعیب با آرامش گفت: «نترس که نجات یافته ای و دیگر کسی به سوی تو راهی ندارد».
موسی برای استراحت آماده شد، تا در این فضای معنوی، خستگی این چند روز را از تن بیرون کند. خانه را سکوت و آرامش فرا گرفته بود تا مرد خدا اندکی بیارامد.
همان دختری که واسطه شده بود، تا موسی را به شعیب برساند، نزد پدر زانوی ادب زد و گفت:
«پدر، این جوان، قدرتمند و درست کار است. او را استخدام کن، تا کمک کارمان باشد»
برق شادی در چشمان پدر نمایان شد. اما تعجب کرد که دخترش از کجا به درست کاری و امین بودن جوان پی برده است. با مهربانی پرسید:
«دخترم، قدرتش را از کشیدن دلو، آن هم به تنهایی دانستی. اما امین بودنش را از کجا دریافتی؟»
دختر، نگاهی به پدر انداخت و گفت:
«از این که با ما دختران، بگو و بخند نکرد و در کمکش درخواستی نداشت و به ما خیره نشد.
موسی از بستر استراحت جدا نشده بود که شعیب، مساله ازدواج او را با دخترش مطرح کرد. عرق شرم، جبین موسی را شست و سکوتش، قلب شعیب را پر شعف ساخت. اینک موسی داماد این خانه شده است

[ چهار شنبه 15 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2204

داستان شماره 2204

اهانت


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

معاویه بن ابی سفیان از بنی امیه بود و عقیل از بنی هاشم . آل هاشم سادات قریش بودند و همواره مورد تکریم و احترام . آل امیه در مقابل بنی هاشم احساس حقارت میکردند،
از بزرگواری و شرافتشان رنج میبردند، نسبت به آنان کینه داشتند و در هر فرصتی دشمنی خود را اعمال مینمودند.
روزی در مجلس معاویه جمعی از رجال شام نشسته بودند و عقیل نیز در آن مجلس حضور داشت ، معاویه برای آنکه نیشی بزند، زهری بریزد، و عقیل را در حضور دگران تحقیر نماید بدون مقدمه بحضار مجلس رو کرد و گفت : آیا میدانید ابولهبی که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباه اش فرموده است :
تبت یدا ابی لهب .(1)
کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عموی این مرد است و به عقیل اشاره کرد.
عقیل نیز بلافاصله گفت آیا میدانید زن ابولهب که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباره اش فرموده است :
و امراءته حماله الحطب فی جیدها حبل من مسد.(2)
کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عمه این مرد است و بمعاویه اشاره کرد.(3)

1- انوار نعمانیه ص 342
2- منتهی الامال ص 332 و اثنی عشریه
3- انوار نعمانیه ص

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2203

داستان شماره 2203

دست بالای دست بسیار است


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.

بحارالانوار، ج 50، ص 147 -

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2202

داستان شماره 2202


ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی



بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او مرا به بیرون آب دریا می آورد”

سلیمان به مورچه گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟

مورچه گفت آری او می گوید :
یا مَن لا یَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِكَ، لا تَنسِ عِبادِكَ المومنینَ بِرحمَتِكَ؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

[ چهار شنبه 12 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2201
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2200

داستان شماره 2200

 

به گفتار کودک گوش فرا دهیم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مـوقـعـی کـه خـلافت به عمر بن عبدالعزیز منتقل شد, هیات هایی ازاطراف کشور, برای عرض تـبـریـک و تـهنیت به دربار وی آمدند که ازآن جمله , هیاتی بود از حجاز .
کودک خردسالی در آن هیات بود که درمجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید .
خلیفه گفت : آن کس که سنش بیشتر است حرف بزند .
کـودک گـفـت : ای خـلیفه مسلمین , اگر میزان شایستگی به سن باشد,در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند .
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاییدکرد و اجازه داد حرف بزند .
کودک گـفـت : از مـکـان دوری به این جاآمده ایم .
آمدن ما نه برای طمع است و نه به علت ترس .
طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان وامنیت زندگی می کنیم .
تـرس نـداریـم , زیـرا خـویـشـتن را از ستم تودرامان می دانیم .
آمدن ما به این جا, فقط به منظور شکرگزاری وقدردانی است .
عمر بن عبدالعزیز گفت : مرا موعظه کن .
کـودک گـفـت : ای خـلـیفه , بعضی از مردم از حلم خداوند و ازتمجیدمردم , دچار غرور شدند .
مواظب باش این دو عامل در تو ایجادغرور نکند و در زمامداری , گرفتار لغزش نشوی .
عـمـر بـن عـبـدالـعـزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و چون ازسن وی سؤال کرد, گفتند : دوازده سال است

[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2198

داستان شماره 2198


توطيه پير يهودي !



بسْم الله الْرحْمن الْرحيمْ

اوس و خزرج ، دو قبيله بزرگ ، در مدينه بودند، و سالها باهم جنگ و دشمني داشتند، سرانجام با هجرت پيامبر (صلي الله عليه و آله ) به مدينه ، و قبول اسلام آنها، در پرتو رهبريهاي خردمندانه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله ) با هم متحد شده و با كمال صميميت به هم نزديك شدند، و جنگهاي خونين دهها سال آنها مبدل به صفا و برادري گرديد.
روزي يكي از يهوديان كه سن پيري را مي گذراند و بنام ((شاس بن قيس )) خوانده مي شد، از كنار اجتماع مسلمانان رد شد، آنها را در كمال صميميت ديد.
او با ديدن اين پيوند مقدس ، حتي بين اوس و خزرج ، ناراحت شد، و براي خود و همكيشانش (كه ثروت اندوزان حجاز بودند) احساس خطر نمود، و در فكر طرح نقشه اي افتاد كه به اين پيوند ضربه بزند.
او، يكي از جوانان يهود را اجير كرد، كه نزد اوس و خزرج برود و جنگهاي خونين آنها را بياد آنها بياورد، و آتش خاموش شده را شعله ور سازد.
آن جوان به اجراي آن طرح ، همت كرد، و با مهارت خاصي ، در ميان اوس و خزرج ، نشست ، و بطور مرموز، جنگهاي سابق را به ياد آنها انداخت ، كار به جايي رسيد كه كينه هاي سابق ، بجوش آمده ، و شنيده شد كه افرادي از هر دو طايفه ، تقاضاي شمشير كردند، و فرياد السلاح ، السلاح (شمشير، شمشير) بلند شد.
چيزي نمانده بود كه آتش جنگ بين آنها شعله ور گردد، كه پيامبر (صلي الله عليه و آله ) از جريان آگاه شد، و بي درنگ نزد آنان رفت و با سخنان مدبرانه و مهرانگيز خود آنها را بيدار ساخت ، و آنها آنچنان تحت تا ثير سخنان پيامبر (صلي الله عليه و آله ) واقع شدند، كه زارزار گريه مي كردند.
به اين ترتيب نقشه خاينانه پير يهودي كه به دست يك جوان يهودي ، اجرا شده بود، خنثي گرديد.
و در اين هنگام چهار آيه (آيه 98 تا 101 سوره آل عمران ) نازل گرديد، كه در دو آيه اول ، يهوديان را سرزنش كرد و در دو آيه آخر، به مسلمين ، هشدار داد، و در آيه 101 چنين مي خوانيم :
و كيف تكفرون و انتم تتلي عليكم آيات الله و فيكم رسوله و من يعتصم بالله فقد هدي الي صراط مستقيم .
ترجمه :
((چگونه امكان دارد كه شما كافر گرديد، با اينكه آيات خدا (قرآن ) بر شما خوانده مي شود، و پيامبر او در ميان شما است ، و هر كس كه به خدا تمسك كند، به راه راست ، هدايت شده است )).
اين آيه ، همچنان در جهان ، طنين انداز است ، كه تا قرآن و رهبر حقيقي در ميان شما است ، شما در راه تكامل قرار گرفته ايد، و ديگر هيچ عذري براي انحراف و اختلاف نداريد

داستان دوستان      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2197
[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2196

داستان شماره 2196

بهترین جایزه


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

من در یکی از اردوگاه های عراق به همراه بعضی از رزمندگان دیگر اسیر بودم. عراقی ها از دادن قرآن به ما خودداری می کردند. ما چاره ای نداشتیم جز آن که از حافظه خود استفاده کنیم. بنابر این هر کس آیه یا سوره ای را حفظ بود آن را با انگشت روی خاک می نوشت تا دیگران نیز حفظ کنند. گاهی اوقات که زغال یا سنگ گچی داخل اردوگاه پیدا می شد آیات را بر روی دیوارها یا درها می نوشتیم، که البته بعضی اوقات به خاطر همین نوشتن آیات و سوره ها کتک مفصّلی می خوردیم. با این حال، شوق آزادگان برای یادگیری قرآن روز به روز بیشتر می شد. تا این که یک روز به فرمانده اردوگاه گفتیم ما می خواهیم یک مسابقه والیبال برگزار کنیم. عراقی ها که از ماجرا مطلع شدند، خواستند بگویند از این حرکت حمایت می کنند و اعلام کردند یک جلد قرآن به آسایش گاه برنده جایزه خواهند داد.
به محض این که خبر جایزه قرآن پخش شد، شور و شوق عجیبی اردوگاه را پر کرد. گویی که قرار است به تیم برنده «جایزه جام جهانی» را بدهند. سرانجام مسابقه برگزار شد و تیم آسایش گاه ما اول شد و ما قرآن را گرفتیم. پس از آن بچه ها در یادگیری و حفظ قرآن تلاش بیشتری را آغاز کردند. فراموش نمی کنم که قرآن در طول 24 ساعت یک لحظه هم بر زمین نمی ماند و به طور نوبتی میان دوستان، دست به دست می گشت، به طوری که اگر در نیمه های شب هم نوبت کسی می شد و او در خواب بود بیدار می شد و قرآن خود را تلاوت و حفظ می کرد.
با این روش، دوستان بسیاری خواندن قرآن را یاد گرفتند و عده فراوانی هم حافظ آیات و سوره هایی از قرآن شدند.

به نقل از: آموزش قرآن، دوم راهنمائی، ص 72 و 73

[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2195
[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2193

داستان شماره 2193

مسؤولیت پدران


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند .
پیامبر(ص )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند .
فرمود : وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند .
لحظه ای فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند .
عرض کردند : یا رسول اللّه , آیا منظورتان مشرکین است ؟ - نـه , بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند .
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن , تعجب کردند که آیا چنین پدران بی مسؤولیتی نیز هستند .
پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد : تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . . . . آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند .
((1))
بـیـان : در عـصـر حاضر, دلیل دور بودن و ناآگاهی قشر عظیمی ازکودکان و نوجوانان از مسائل مذهبی , بی توجهی والدینشان به این مساله مهم است


1 - مستدرک الوسائل , ج2 , ص 625

[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2192

داستان شماره 2192

وعده وصل


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حارث كه يكى از لشگريان يزيد بود گفت :
يزيد دستور داد سه روز اهل بيت عليه السلام را در دم دروازه شام نگاه بدارند تا چراغانى شهر شام كامل شود.
حارث مى گويد: شب اول من به شكل خواب بودم ، ديدم دخترى كوچك بلند شدو نگاهى كرد. ديد لشگر از خستگى راه خوابيده اند و كسى بيدار نيست ، اما فورا از ترسش بازنشست و باز بلند شد و چند قدم آمد به طرف سر امام حسين عليه السلام كه بر درختى كه نزديك خرابه دم دروازه شام آويزان بود.
آرى ، به طرف آن درخت و سر مقدس آمد و از ترس ‍ برگشت ، تا چند مرتبه .
آخر الامر زير درخت ايستاد و به سر مقدس امام حسين عليه السلام پايين آمد و در مقابل نازدانه قرار گرفت و رقيه سلام الله عليها گفت :
⬛️السلام عليك يا ابتاه و امصيبتاه بعد فراقك و اغربتاه بعد شهادتك .⬛️
بعد ديدم سر مقدس با زبان فصيح فرمود:
اى دختر من ، مصيبت تو و رجز و تازيانه و روى خار مغيلان دويدن تو تمام شد، و اسيريت به پايان رسيد. اى نور ديده ، چند شب ديگر به نزد ما خواهى آمد آنچه بر شما وارد شده صبر كن كه جز او مزد او شفاعت را در بردارد.
حارث مى گويد: من خانه ام نزديك خرابه شام بود، از اينكه حضرت به او فرموده بود نزد ما خواهى آمد منتظر بودم كى از دنيا مى رود، تا يك شبى شنيدم صداى ناله و فرياد از ميان خرابه بلند است ، پرسيدم چه خبر است ؟ گفتند: حضرت رقيه عليها السلام از دنيا رفته است .

سوگنامه آل محمدص429

[ چهار شنبه 2 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2191

داستان شماره 2191

داستان عمّار یاسر


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

یاسر، پدر عمّار، اهل یمن بود. همراه دو برادرش به مکه آمدند و مقیم آن شهر شدند. یاسر سال ها بعد با سمیّه ازدواج کرد و عمّار، ثمره این ازدواج بود.1
پس از بعثت پیامبر خد، یاسر و سمیّه از پیشگامان پذیرش اسلام بودند و در آن دوران سخت در مکه، شدیدترین شکنجه ها را به خاطر توحید و مسلمانی تحمل کردند و سرانجام زیر شکنجه های طاقت فرسای مشرکان قریش شهید شدند.
عمار، فرزند جوان این دو قهرمان شهید، با قلبی مالامال از عشق به اسلام و حضرت محمد(ص) آن دوران سخت را پشت سر گذاشت و همراه اولین گروه از مسلمانان که به سرپرستی جعفر بن ابی طالب به حبشه هجرت کردند، به آن دیار رفت و پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه، به آن حضرت پیوست و همه توان خود را در خدمت به اسلام و قرآن و در رکاب پیامبر اسلام به کار گرفت.2
حضرت محمد(ص) درباره او فرمود: سراپای عمار را ایمان پر کرده، و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.3 ستایش های فراوان پیامبر خدا از عمار یاسر، از او چهره ای دوست داشتنی، الگوی ایمان، اسوه حق و تجسّم ارزش های قرآنی ساخته است و این سخن آن حضرت که: عمار، یکی از چهار نفری است که بهشت، مشتاق آنان است،4 یکی از این گونه سخنان ستایش آمیز است.
عمار یاسر، به عنوان سربازی شجاع و با ایمان در رکاب پیامبر خدا(ص) حضور داشت و در جنگ های متعدد، با جان فشانی خود ایمان راستین خویش را نشان می داد. در جنگ خندق، در حفر خندق پیرامون مدینه برای جلوگیری از نفوذ دشمن، از فعال ترین نیروهای مسلمان بود که مورد ستایش پیامبر نیز قرار گرفت.
پس از رحلت پیامبر، عمار همچنان در راه دفاع از حق و ولایت و اهل بیت، استوار ماند و دچار انحرافات سیاسی یا دنیاطلبی های شیطانی و جاه طلبی نگشت و چون شاهد نادیده گرفته شدن توصیه های روشن رسول خدا درباره اهل بیت و امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود، در راه دین و حمایت از علی(علیه السلام) مصمّم تر شد و هرگز از آن جدا نشد.
وی از افراد گروه (شُرطة الخمیس) در زمان علی(علیه السلام) بود; یعنی آنان که برای فداکاری در راه دین و حمایت از رهبری امام و اطاعت از همه فرمان های او، شرط و پیمان جان با آن حضرت بسته بودند. پیامبر(ص) و علی(علیه السلام) هم به آنان وعده بهشت داده بود.5
عمار همان گونه که در طول حیات پیامبر خد، مؤمنی جان بر کف و مدافع اسلام بود، در دوران امامت علی(علیه السلام) نیز شیعه ای مخلص و استوار بود و در رکاب وی با متجاوزان و پیمان شکنان جنگید.
وی در زمان خلیفه دوم، مدتی امارت و ولایت کوفه را عهده دار بود و در زمانِ مسئولیتش در این شهر، همچنان روحیه تواضع و اخلاص و ساده زیستی را حفظ کرد و کوشید تا از عدل و حق فاصله نگیرد. همین شیوه بر عده ای سنگین آمد و زمینه برکناری او را فراهم آوردند. پس از آن وی دوباره به مدینه برگشت و در کنار علی(علیه السلام) ماند و از دانش و کمالات او بهره گرفت.
عمار یاسر، در سنگر نهی از منکر، تلاشی چشمگیر داشت و در دوره خلیفه سوم نسبت به سوءاستفاده های وابستگان خلیفه از بیت المال انتقاد و اعتراض می کرد و به خاطر همین رفتارش مورد خشم دولتمردان قرار گرفت و آزارش دادند، چون حریف زبان صریح و حق گو و انتقادگر وی از انحرافات و خطاها نبودند.
عمار، معیار حق بود. رسول خدا(ص) فرموده بود: عمار با حق است و از آن جدا نمی شود. از این رو در بروز فتنه ها وقتی کار بر مردم مشتبه می شد، نگاه می کردند عمار در کدام طرف است، همان جبهه را جبهه حق می دانستند. در نبرد صفّین نیز، وجود عمار در میان لشکریان امیرالمؤمنین(علیه السلام) دلیلی بود بر اینکه این سو حق، و جبهه مقابل، باطل و ستمگر است.
عمار در دوران خلافت علی(علیه السلام) سالخورده بود، اما جواندل، با نشاط و پر تلاش بود. وی در دوران حکومت علوی، رئیس نیروهای انتظامی در مدینه شد. پس از فتنه گری های معاویه در شام و پیمان شکنی طلحه و زبیر و بروز زمینه های جنگ جمل و صفین، وی به همراهی امام حسن مجتبی(علیه السلام) مأمور تجهیز نیرو از شهر کوفه شدند.
در نبرد صفین، حماسه آفرینی های عمار در دفاع از جبهه حق و رسوا کردن نیروهای باطل بسیار چشمگیر بود. او در میدان نبرد، خطبه های شورانگیز می خواند و رزمندگان را به پیکار بی امان با متجاوزان و پیمان شکنان دعوت می کرد. خطابه های روشنگر او، به سپاه حق بصیرت بیشتری می داد. وقتی چشم او به پرچم عمروعاص افتاد، گفت: به خدا قسم، ما با این پرچم تاکنون سه بار جنگیده ایم و اینان در این جنگ هم هدایت شده نیستند و در همان کفر سابق به سر می برند.6
در گرماگرم نبرد صفین، عمار یاسر، شهادت طلبانه و با اشتیاق به میدان رفت، در حالی که چنین رجز می خواند:
امروز، دوستان ر، محمد و حزب او را دیدار می کنم.
و پس از نبردی دلاورانه سرانجام به شهادت رسید.
شهادت عمار یاسر، گرچه در حضرت امیر و یارانش شدیداً اثر گذاشت و آنان را غمگین ساخت، ولی در تزلزل روحیه سپاه شام و رسوا نمودن معاویه هم بسیار مؤثر بود. چون رسول خدا(ص) بارها درباره او فرموده بود: گروه ستمکار و اهل بغی، او را می کشند.
و ثابت شد که این گروه، همان سپاه شام اند که به فرمان معاویه به جنگ با علی(علیه السلام) آمده اند.
عمار یاسر، این شیرمرد شجاع، در 94سالگی به آستان پروردگارش عروج کرد و خطی از حماسه و ایمان و ولایت را برای همیشه، پیش روی رهروان حق باز کرد.
سخن معاویه درباره او، به عنوان اعتراف دشمن، جایگاه والای او را نشان می دهد. روزی که مالک اشتر با دسیسه معاویه در راه عزیمت به مصر شهید شد،معاویه پس از شنیدن این خبر گفت:
علی بن ابی طالب دو دست داشت: یکی از آنها در جنگ صفین بریده شد و آن عمار یاسر بود; دست دیگرش امروز جدا گردید و آن مالک اشتر بود.7
باشد که ایمان و صبر و شجاعت عمار و حرکتش بر مدار و محور حق و ولایت، الگوی همه رهروان راه حق و عدالت باشد.

پی نوشت ها:
1ـ مامقانی، تنقیح المقال، ج2، ص320.
2ـ اعیان الشیعه، ج8، ص373.
3ـ همان.
4ـ اختصاص، ص12.
5 ـ همان، ص3.
6 ـ همان، ص14; اعیان الشیعه، ج8، ص374.
7ـ اختصاص، ص81

[ چهار شنبه 1 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2190

داستان شماره 2190

یک تجربه مهّم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

دیل کارنگی نویسنده مشهور آمریکائی (1888 - 1955 م ) در مورد خاطرات خود می نویسید :
از مادرم و پدرم دور شده و وارد دانشگاه شدم و به مرور زمان تغییری در افکار من پیدا شد . تحصیل علم الهیات ، علوم اساسی فلسفه و علم تطبیق ادیان مرا نسبت به بسیاری از تعلیمات دینی مشکوک ساخت . گیج و سرگردان شده بودم . نمی دانستم به چه چیز معتقد شوم و هیچگونه منظوری در زندگی بشر نمی دیدم . دست از نماز و دعا برداشتم و کافر و ملحد شدم . عقیده پیدا کردم که حیات بشر سراسر خالی از هدف و نقشه است و خلقت بشر به همان اندازه فاقد منظور خدائی است که حیوانات ما قبل تاریخ که در دویست میلیون سال قبل در دنیا زندگی می کردند و احساس می کردم که روزی نژاد بشر نیز مانند حیوانات ما قبل تاریخ که امروز اثری از آنها نیست معدوم خواهد شد . بر عقیده گروهی از مردم به خداوند مهربان و کریمی که دنیا را مانند خود خلق کرده می خندیدم . معتقد بودم که میلیونها خورشیدی که در فضای تیره ، سرد و بی روح در گردشند بوسیله قوه ای کور و لاشعور به وجود آمده اند . شاید اصلاً خلق نگردیده و مانند زمان و فضا همیشه وجود داشته اند . آیا من می خواهم ادّعا کنم که اکنون جواب تمام سؤ الات را می دانم ؟ خیر ، هیچکس تاکنون نتوانسته است پرده از روی اسرار خلقت و حیات بردارد .
اطراف ما را معمّا و اسراری بی شمار احاطه کرده است . مثلاً بدن خود رمز و معمّای بغرنج می باشد و همچنین قوه برقی که در منزل از آن استفاده می کنیم و گلی که در شکاف دیوار روئیده و علف سبزی که در باغ خانه می بینیم . آزمایشگاههای تحقیقاتی سالی سی هزار دلار خرج می کنند که علت سبز بودن علف را کشف کنند . کیترینک می گوید : اگر ما بدانیم که گیاهان چگونه می توانند نور خورشید ، آب و اکسید ، و کربن را تبدیل به قند خوراکی کنند ، خواهیم توانست تمدن جهان را دگرگون سازیم . حتّی کار کردن موتور اتومبیل نیز یکی از اسرار بغرنج است . متصدیان آزمایشگاههای شرکت بزرگ ژنرال موتور ، سالها وقت و میلیونها دلار صرف کرده اند تا در بیابند چگونه و چرا به یک جرقه در سیلندر ، انفجاری تولید می کند که باعث حرکت ماشین می شود و تازه هنوز هم موفق به کشف این راز نشده اند . عدم وقوف ما بر اسرار و رموز بدن آدمی ، قوه الکتریک و یا موتور اتومبیل ما را مانع از استفاده کردن و متمتع شدن از آنها نمی شود ، همچنین اگر من از کشف رموز دین و نماز و دعا عاجزم دلیل بر این نمی شود که من از یک زندگی بهتر و سعادتمندانه تری که دین به همراه دارد بهره برنگیرم . می خواستم بگویم که من دوباره به طرف دین برگشته ام . برق و آب و غذا در فراهم ساختن یک زندگی بهتر و کاملتر و راحتتر به من کمک می کند ولی فایده دین به مراتب از همه اینها برای من بیشتر است . . .
امروز جدیدترین علم ، یعنی روان پزشکی ، همان چیزهائی را تعلیم می دهد که پیامبران تعلیم می داده اند ، چرا به علت اینکه پزشکان روحی دریافته اند که دعا و نماز و داشتن یک ایمان محکم به دین ، نگرانی ، تشویش ، هیجانات و ترس را که موجب بیم بیشتری از ناخوشیهای ماست برطرف می سازد . اگر مذهب حقیقت نداشته باشد ، زندگی بی معنی و پوچ است . و بازیچه ای بیش نخواهد بود . بسیاری از ما وقتی از زندگی بستوه می آئیم و به آخرین حدّ نیروی خود می رسیم در ناامیدی و یاءس رو بسوی خدا بر می گردانیم . البته در موقع گرفتاری هیچ کس منکر خدا نیست . امّا چرا تا مرحله ناامیدی و یاءس تاءمّل کنیم ؟ چرا هر روز تجدید قوا ننمائیم ؟ چرا برای نماز و عبادت منتظر فرا رسیدن روز معینی شویم ؟ من با اینکه پروتستان هستم . امّا هر وقت احساس می کنم که احتیاج به دعا و نماز دارم فوراً در اولین نماز خانه ای که در سر راه خود بیابم به آنجا می روم و به دعا و نماز می پردازم

آئین زندگی ، دیل کارنگی ،ص 164

[ چهار شنبه 30 فروردين 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 347

داستان شماره 347

داستان زن و مرد( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد. مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت. روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم! مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد! زن با نا باوری از خانه ...خارج شد، زیبا و زیبنده! غروب به خانه آمد . مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد . زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟ مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید! زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟ مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم

 

[ چهار شنبه 17 اسفند 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 239

داستان شماره 239

 

داستان عهد و پیمان با خدا


  بسم الله الرحمن الرحیم
در كتاب كیفر و كردار جلد دو آمده است
جوانى با خداى متعال عهد و پیمان بست كه به دنیا دل نبندد و به زیورآلات آن ننگرد چون اینها انسان را از یاد خدا باز مى دارد
روزى از بازارى مى گذشت از جلوى جواهر فروشى رد مى شد دید كه كمربندى مُرصّع به دُرّ و جواهر است ، از عهد خود غافل شد و نگاه طولانى به آن كرد و از زیبائى و حُسن آن تعجب نمود
صاحب جواهر فروشى دید كه آن جوان با دقت تمام به آن كمربند نگاه مى كند دل از آن نمى برد همینكه آن جوان قدرى از در مغازه جواهر فروشى رد شد صاحب جواهر فروشى كمربند را در دكان ندید فورا از در مغازه بریزآمد و با شتاب تمام خود را به جوان رسانید و دست او را گرفت و گفت اى عیّار تو كمربند را دزدیدى من از تو دست برنمى دارم تا كمربند مرا بدهى و كشان كشان او را به محضر حاكم آورد گفت اى حاكم این جوان دزد است و كمربند جواهرنشان را ربوده
حاكم نگاهى بسیماى آن جوان كرد و گفت گمان نكنم این جوان دزد باشد زیرا به او این كار نمى آید
صاحب كمربند گفت چرا او كمربند مرا دزدیده و ما جرا را براى حاكم شرح داد. حاكم دستور داد او را بازرسى كنند وقتى كه او را بازرسى كردند دیدند در زیر لباسهاى جوان كمربند بسته شده ، حاكم متعجب و خشمناك فریاد زد.
((یا فتى اَما نستحیى تلبس لباس الاخیار و تعمل عمل الفجار)) اى جوان آیا حیا نمى كنى و خجالت نمى كشى لباس خوبان را میپوشى و عمل بدكاران را انجام میدهى ؟
جوان وحشت زده و ناراحت گفت : مولاى من قدرى صبر كن تا مطب برایت واضح گردد. سپس رو به آسمان نمود و از صمیم دل گفت الهى لااعود الى مثلها خدایا دیگر به این عمل برنمى گردم مى دانم از یاد تو غافل شدم و به گناه افتادم از كرده خود پشیمان و نادمم توبه مرا بپذیر كه خیلى ناراحتم و آبروى مرا نبر
قاضى خیال كرد كه جوان عمل دزدى را مى گوید خیلى ناراحت شد و دستور داد او را عریان كنند و تازیانه بزنند (باینكه آن حكم بر خلاف قرآن بود زیرا حكم دزد پس از اثبات دست بریدن بود
ناگهان صدائى شنیدند ولى صاحب صدا را ندیدند كه فرمود: ادعو ولاتضربوه انما ارودنا تأ دیبه ) رهاكنید او را زیرا ما مى خواستیم او را تاءدیب نمائیم
حاكم منقلب گردید واز كرده خود پشیمان شد و از آن جوان عذر خواهى كرد و آمد بین دوچشم او را بوسید و گفت مرا از قصه خود آگاه كن .
جوان جریان عهد خود را با خدا بیان كرد و نقض عهد را نیز عنوان نمود و گفت نقض عهد و پیمان مرا به این رسوائى و بلیه دچار كرد.
صاحب كمربند وقتى از داستان آگاه شد پشیمان و نادم او را قسم داد كه تو را به خدا قسمت مى دهم كه این كمربند را از من قبول كن و مرا حلال نما
جوان گفت : اى مرد برو دنبال كارت من خودم باعث این كیفر شدم و گوش مالى هم شدم

اى خدائیكه مكان یافته اى دردل دوست
باز از پنجه قدرت بنما مشكل دوست
اى خدائیكه گداى در تو بنده تست
جلوه ماه و خور از طلعت تابنده تست
اى خدائیكه بغیر از تو نداریم كسى
لطف تو مى طلبیم چون به همه دادرسى
از صفات توهمین ورد زبان ما را بس
خود بمیریم ، به فضل توبفریاد برس

[ یک شنبه 29 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 238
[ یک شنبه 28 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 237
[ یک شنبه 27 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 13:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 236
[ یک شنبه 26 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 235

داستان شماره 235

داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد

 

[ یک شنبه 25 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 234
[ یک شنبه 24 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 233

داستان شماره 233

شما دین خود را فروختید



بسم الله الرحمن الرحیم

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود
صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت
اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود
بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم

 

[ یک شنبه 23 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 232

داستان شماره 232

دختر انگلیسی؛ از سراب تا سعادت حقیقی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دختری بود از اهالی بریتانیا که در شهر لندن سکونت داشت. این دختر در آغاز جوانی‌اش قرار داشت که پدرش به او گفت:«تو الان می‌توانی بر خودت تکیه کنی». (ای برادرانم! بنگرید به این جدایی و این شهرنشینی‌های بی‌ارزش و این‌که هیچ مسئولیتی در قبال عزیزترین مردم خودشان نمی‌پذیرند
بالفعل این دختر بی‌هدف به راه افتاد. او به دنبال کسی بود که شریک زندگی‌اش شود. او دنبال پسری بود، هر پسری که می‌دید تا با او چند روزی روابط دوستانه برقرار کند، نه برای عشق و شهوت، آن‌گونه که خود دختر ذکر می‌کند… او فقط پناه‌گاهی می‌خواست که تا به آن پناه برد و پشتیبانی می‌خواست که به آن تکیه کند و سینه‌ی مهربانی که آرزوها و دردهایش را احساس کند… ولی در سرزمینی مانند بریتانیا چنین چیزی بسیار بعید است
نکته‌ی مهم در این ماجرا این است که این دختر پس از چندین سال که از دوستی به دوست پسری دیگر جا به جا می‌شد، از این عده سه فرزند به دنیا آورده بود که دو دختر و یک پسر بودند و پس از مدت زمانی که با آن‌ها گذرانده بود دیگر هیچ رغبتی به زندگی نداشت و دنیا با همه‌ی وسعتش برای او تنگ شده بود. زیادی غم‌ها و رنج‌هایش او را به فکر کردن برای خودکشی وادار می‌کرد، چون او هیچ مسکنی و حتی غذایی که برای فرزندانش کافی باشد نمی‌یافت؛ و این در حالی بود که حکومت بریتانیا برای افرادی در وضعیت او مستمری‌های ماهانه اختصاص داده بود ولی این مستمری‌ها برای او و فرزندانش کافی نبود. به همین دلیل این مادر بیچاره تصمیم گرفت به کلیسا برود تا شاید آنچه را می‌جوید در آنجا بیابد. هنگامی که به کلیسا رفت و ماجرای خود را برای آن‌ها بازگو کرد، کشیش‌ها فقط به دعا کردن و نماز برای او بسنده کردند. او بازگشت و اقدام به خودکشی کرد. او با خود اکسید آرسنیک که بسیار سمّی نیز بود، حمل می‌کرد. به کوچه‌ی ساختمانی رفت که غالباً کسی به آن نزدیک نمی‌شد و می‌خواست آن را بنوشد که در همین لحظه جوانی از کنار او گذر کرد و متوجه شد که او می‌خواهد خودکشی کند. به سرعت تصمیم گرفت که او را از این فکر بازدارد. این جوان مسلمانی عربی بود
در آن لحظه دختر، سخن جوان مسلمان را قبول کرد و شیشه‌ی محتوی اکسید آرسنیک را به زمین انداخت. پس از آن جوان دختر را برای شام به خانه‌اش دعوت کرد ولی او به شدت امتناع ورزید و گفت:«از من چه می‌خواهی؟ آیا می‌خواهی کاری را که دیگر جوانان انجام می‌دهند با من انجام بدهی؟
ولی جوان به نرمی در جواب او گفت: «نه، خواهرم. دین من مرا از ارتکاب گناهان و انجام دادن فواحش بازمی‌دارد». و بعد از این‌که داستان [علت خودکشی] او را فهمید، تصمیم گرفت تا بر دعوت او برای شام اصرار ورزد
دختر پس از این‌که آسوده خاطر شد و نسبت به او اطمینان حاصل کرد، دعوت وی را پذیرفت. پس از این‌که برای آوردن فرزندانش از او کسب اجازه کرد با او به خانه‌اش رفت. بعد از خوردن غذا جوان از او خواست که در مورد زندگی‌اش مفصلاً با او صحبت کند
دختر خجالت‌زده شده و گریان به وی گفت که او تنها کسی نیست که دچار این مشکلات شده است، ولی او به عکس بسیاری از دختران دیگر قادر به تحمل آن‌ها نبوده است. به صورت اجمالی از سختی‌ها، عذاب وجدان‌ها و از راضی نبودنش نسبت به این آزادی تباه کننده زندگی سخن به میان آورد و در خلاصه‌ی سخنان خود ذکر کرد که فرزندانش هر یک گل باغی دیگر هستند
در پایان جوان مسلمان توانست تا برای او راه نجات و سعادت دائمی را شرح دهد که فقط در دین مبین اسلام است و در غیر آن یافت نمی‌شود. دختر خوشحال شد و با گریه گفت:«چگونه ممکن است که مسلمان شوم در حالی که این‌گونه آلوده به گناه هستم؟
جوان به او پاسخ داد:«هر گناهی با توبه‌ی نصوح و خالصانه به نیکی تبدیل می‌شود و خداوند اجر تو را دو بار به تو عطا می‌کند
دختر جوان از این رخداد نیکو و این سرانجام زیبا بسیار خوشحال شد. او همراه با جوان مسلمان به محلّه‌ای رفت که اغلب ساکنان آن مسلمان بودند و با آن‌ها آشنا شد. لباس زیبای اسلام (حجاب) را به تن کرد. او با مرد انگلیسی مسلمانی که به دنبال همسری مسلمان و اهل انگلستان بود، ازدواج کرد و زندگی‌اش پس از شکست روحی به سعادتی که حد و مرزی نداشت و به زندگی‌ای پر از سازگاری، عشق و محبت تبدیل گشت

 

[ یک شنبه 22 آبان 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد